ای پسته خندان چرا خون در دل ما می‌کنی

با قیمت سر به فلک، هر روز غوغا می‌کنی

لبهای تو خندان ولی چشم همه گریان ز تو

اسا آخر چرا با هم‌وطن اینگونه بد تا می‌کنی

از بهر صادر کردنت قیمت نباشد اینچنین

«با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می‌کنی»

پنهان ز انظاری ولی در ماه آخر ناگهان

با قیمت بالاتری خود را هویدا می‌کنی

معقول اگر کردی بها، این را بدان ای‌ بی‌وفا

در بین ما بار دگر جای خودت وا می‌کنی

واجب نگشته خوردنش چون نان شب، ای جان من

یاللعجب از بهره چه آن را تمنا می‌کنی؟

آری نخر، تا پس زند بازار این گردنکشی

با اتحاد و یکدلی ره را تو پیدا می‌کنی